ابزار وبمستر

معجزه عشق

 

با دکتر ایمانی مشغول صحبت بودم که یک مرتبه در آزمایشگاه با سرعت باز شد ودکتر کیانی آشفته و هراسان بیرون آمد وبا همان سرعت بیرون دوید من نگران ماندم و پشت سرش دویدم و صداش کردم :جعفر. جعفر اما صدای مرا نشنید وبه سرعت به طرف ماشینش دوید وتا من برسم ماشین زوزه کشان دور شد من واقعا نگرانش شدم اما نمی دانستم که چه کار باید بکنم جعفر بهترین دوستم بود بعد از کمی تامل به خانه شان زنگ زدم خواهرش اسمر گوشی را برداشت نتونستم هیجانم را کنترل کنم اما اسمر کاملا طبیعی برخورد کرد گفتم:اسمر خانم من تا حا ل جعفر را چنین ندیده بودم به نظر تو کجا می تواند رفته باشد اسمر باز هم با همان بی تفاوتی گفت:حتما رفته خونه اون افلیجه. من از برخور سرد اسمر متعجب شدم و با کمی تردید گفتم :ببخشید اسمر خانم منظور تا نرا متوجه نشدم.با کمی تمسخر گفت:آقا کامران نگران نباش  حتما رفته پیش اون دختر افلیج که رو وبلچر این ور و اون ور میره و دست از سر برادر بیچاره ام ور نمی داره .چون متوجه  قضیه شده بودم از اسمر خدا حافظی کردم .

جعفر در دانشگاه با هم کلاسی خود آیسان آشنا شده بود و رفته رفته عشق کا خود را کرده بود چنانک حتا یک روز هم تحمل دوری هم را نداشتند اما با پیشامدها نمی توان مبارزه کرد .چون آیسان طی یک تصادف شدید قطع نخاع شد

واز آن روز به بعد از جعفر دوری می کرد .یک روز به جعفر گفته بود که دیگه سراغش را نگیرد وبه دنبال زندگی خودش برود اما جعفر دست بردار نبود و می گفت هر اتفاقی افتاده مهم نیست من تو را همچنان دوست داشته وخواهم داشت.از طرفی خا نواده جعفر هم شدیدا مخالف بودند اما جعفر به حرف هیچ کس گوش نمی کرد.از همان روزی که آیسان قطع نخاع شده بود اکثر اوقاتش را در آزمایشگاه سپری می کرد و کسی هم نمی دانست که به چه کاری مشغول است.از طرفی آیسان هم چند بار دست به خود کشی زده بود اما به موقع نجاتش داده بودند.من غرق در این تفکرات به طرف خانه آیسان ماشی مر راندم تا ببینم  که چه اتفاق افتاده است. وقتی به آنجا رسیدم دیدم که جعفر دم در نشسته دارد گریه می کند من خود را به او رساندم و دست در گردنش انداختم و گفتم:جعفر چی شده  چرا گریه می کنی؟

جعفر با چشمان گریان گفت: کامی جون عشقم داره از دستم میره من چکار کنم؟

گفتم آخر چی شده؟با عصبانیت گفت: چرا به مکن اعتماد نکردی؟ آخه چرا؟ من که گفته بودم نجاتت می دم .

گفتم :حالا چی شده ؟جعفر گفت:آیسا نو بردن خارج دیگه بر نمی گرده .حلا من بدون اون چکار کنم؟

من برای ای که بهترین دوستم را راحت کنم .با برادر آیسان تماس گرفتم .و اطلاعات لازم را گرفتم آنها به سوئد رفته بودند.همه چیز را به جعفر گفتم .او کمی فکر کرد وبعد گفت:کامی جون من باید به سوئد بروم من حتما باید آیسان را

ببینم من اونو. نجات میدم همچنا نکه قول داده ام نجاتش میدم .راستش دل من هم در چنبر جادوئی اسمر خواهر جعفر اسیر بود به همین خاطر نمی توانستم بی تفاوت باشم.بعد از کمی تامل گفتم :باشه مسئله ی نیست من هم با تو می آییم.جعفر دقایقی به صورت من نگاه کرد و در حالی که هنوز چشمانش خیس اشک بود لبخند معنی داری کرد ومن سر خود را پایی انداختم.

بعد از چند روز مقدمات  مسافرت به سوئد آماده شد و برخلاف مخالفت شدید خا نواده جعفر ما به سوئد رفتیم.

پیش خود به تعهد ومسئولیت جعفر نسبت به عشقی که داشت غبطه می خوردم و از خود سئوال می کردم :اگه این حادثه به  معشوق من هم اتفاق بیفته؟من هم می توانم مثل جعفر باشم وبه عشق خود وفادار بمانم؟

خلاصه ماسوار هوا پیما شدیم.فرصت منا سبی  پیدا کردم و از جعفر علت جریان آزمایشگاه را پرسیدم.جعفر با شور و شوق  توضیح داد که بعد از  قطع نخاع آیسان . تصمیم قطعی گرفتم که هر طور شده باید  اورا درمان کنم  به همین خاطر شب وروز آزمایشهای مختلفی را انجام دادم تا این که موفق شدم از نخاع نوعی بز  پیوندی بدست بیاورم که قطع نخاع  انسان رو  حذف میکنه و این آزمایش رو روی چند میمون و یه آدم امتحان کردم و نتیجه گرفتم حالا  باید عشقم را نجات بدهم .جعفر سکوت کرد ومن  از این همه پایداری و امید که منجر به نتیجه شگفت انگیز شده تعجب کردم و با ر دیگر به امید. امید بستم بلاخره 

 

 به سوئد رسیدیم ومن با آدرسی که از برادر آیسان گرفته بودم به آنجا رفتیم. پدر و مادر آیسان وقتی مارا دیدند. به

گریه ا فتادنند .جعفر هم گریه کرد .آنشب مهمان آنها بودیم  اما هنوز آیسان آفتابی نشده بود

جعفر بعد از شام در مورد تحقیقاتش به طور مفصل تو ضیح داد.

و بالا خره آیسان را راضی کردند جعفر عملش کند.

بامجهز ترین بیمار ستان سوئد صحبت کردیم و موافقت رئیس بیمارستان را گرفتیم تا این عمل انجام بگیرد. رئیس بیمارستان گفت:اگر این عمل با موفقیت انجام بگیرد.آن را مهمترین پدیده قرن به دنیا معرفی خواهم کرد.

اطاق عمل آماده بود آیسان مثل ماه شب چهارده روی ویلچر نشسته بود وخرمن گیسوان سیاهش همه ی نگاهای مشتاقو کنجکاو را جلب می کرد من به وضوح ضربان قلبم را که از هیجان می زد  احساس می کردم.جعفر با چهره متین و اراده استوار برای عمل آماده می شد .ساعت ده صبح آیسان را به اطاق عمل بردند.جعفر شیشه ای را که داخلش الکل و ماده پیوند بود جلو چشم خود گرفت و گفت: به خاطر خدا شرمنده ام نکن.

عمل پنج ساعت طول کشید آیسان را در یک اطاق خصوصی بستری کردند.هنوز یک هفته از عمل سپری نشده بود

که جعفر با یک سوزن وارد اطاق شد بعد از احوال پرسی یک مرتبه سوزن را به کف پای آیسان فروکرد وو ناکهان آیسان چنان جیغی کشید که همه دکتر ها و پرستاران بخشهای دیگر  به آنجا هجوم آوردند.پیوند با موفقیت انجام یافته بود. من به این نتیجه رسیدم که عشق و امید اگر واقعی باشند معجزه آفرین هستند.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 3 بهمن 1392برچسب:, | 14:14 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |